اطلاعات عمومیبرای شرکت در مسابقه کلیک کنید

داستان زیبای پسرک وخدمتکار:

داستان فوق العاده فوق العاده زیبای پسرك و خدمتكار | DataVista.info

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !  از این داستان فوق العاده لذت بردم



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]

یکم از خودم و تئاتر بگم:

بازي در نمايش”ماسك و دلقک“نوشته”مهدي فرجي“به كارگرداني”مازیارگریچ“؛ كاشان؛ 138۵
طراح حركات موزون در نمايش”باغي در صداهای رویا“نوشته و كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان،جشنواره گل و گلاب قمصر؛ 138۵
طراح حركات موزون و بازي در نمايش”آتش و دوزخ“نوشته و كارگرداني”علی زیایی کاشانی“؛بازی انفرادی:مازیار گریچ..كاشان، جشنواره گل و گلاب؛ 138۵
بازي در نمايش”قهوه قجري“طرحی از نوشته ی ”آتيلا پسياني“به كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان؛ 138۶
بازي در نمايش”يه كاسه شراب“نوشته”مليحه پارسا“به كارگرداني”مازیار گریچ“؛ كاشان؛ 138۶
كارگرداني و بازي در نمايش”درستكارترين مرد جهان“نوشته”افشين مرادی“؛ اراك، دانشگاه آزاد؛ 138۷
طراح صحنه و لباس و بازي در نمايش”ناصر لئونارد“نوشته”سعید بهمنی“به كارگرداني”حميد آخوندنصيري“؛ كاشان؛ 138۷
بازي در نمايش”کلاغان گمشده“نوشته و كارگرداني”مازیار گریچ“؛ کاشان،؛ 138۸

 



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]

کوهنورد با تجربه:طنز نیستاااااااا


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده

نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در

حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد

زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

 


- نجاتم بده خدای من!

- آیا به من ایمان داری؟

- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید

از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد

در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]

گربه ی پیشگوی زمان مرگ:

گربه‌اي به نام اسكار قدرت پيش‌بيني مرگ بيماران را در خانه سالمندان دارد و در ساعات آخر عمر بيماران به آنان نزديك مي‌شود.

دقت او، كه در 25 مورد مشاهده شده، باعث شده وقتي بيماري را انتخاب مي‌كند، كاركنان خانه سالمندان در پراويدنس، رود آيلند، آمريكا، به اعضاي خانواده او خبر دهند. بيمار انتخابي گربه معمولا كمتر از چهار ساعت وقت دارد.

 

 

دكتر ديويد دوسا، در مصاحبه‌اي گفت:

او خيلي اشتباه نمي‌كند و به نظر مي‌رسد مي‌فهمد چه وقت بيماري دارد مي‌ميرد. دكتر دوسا اين پديده را در مقاله‌اي در نشريه پزشكي نيوانگلند توصيف كرده است.


دكتر دوسا، پزشك سالخوردگان و استاد پزشكي دانشگاه براون گفت:

اعضاي بسياري از خانواده‌ها با اين كار تسكين مي‌يابند و قدر فرصتي را كه اين حيوان براي آنان و عزيزان در حال مرگ‌شان فراهم مي‌سازد، مي‌دانند.

اين گربه 2 ساله خانگي در طبقه سوم واحد بيماران مغزي خانه سالمندان و مركز بازپروري استيرهاوس در پراويدنس، بزرگ شد. اين مركز محل مداواي بيماران مبتلا به آلزايمر، پاركينسون و بيماري‌هاي مشابه است.

كاركنان اين مركز پس از حدود 6 ماه متوجه شدند كه اسكار درست مانند دكترها و پرستاران سراغ بيماران مي‌رود. بيماران را بو مي‌كند و به آنان خيره مي‌شود، بعد كنار بيماراني مي‌نشيند كه چند ساعت ديگر به مرگشان مانده است.

دوسا گفت: به نظر مي‌رسد اسكار كارش را جدي مي‌گيرد و رفتارش با ديگران دوستانه نيست و به آنان علاقه نشان نمي‌دهد.



خانم دكتر جوآن تنو از دانشگاه براون كه در اين مركز كار مي‌كند و متخصص مراقبت و درمان بيماران بد حال و مشرف به مرگ است، گفت:

اسكار در پيش‌بيني مرگ اين افراد بهتر از كساني است كه در اينجا كار مي‌كنند. او وقتي به استعداد اسكار ايمان آورد كه سيزدهمين پيش‌بيني درست پياپي خود را به عمل آورد.


تنو گفت: داشتم بيماري را معاينه مي‌كردم او زني بود كه ديگر غذا نمي‌خورد، با دشواري نفس مي‌كشيد، و پاهايش سياه شده بود كه همه اينها نشانه‌هاي نزديكي مرگ او بود. با اين حال اسكار در اتاق و كنار او نماند به اين دليل تنو فكر كرد حيوان قدرت پيش‌بيني خود را از دست داده است. اما معلوم شد كه پيش‌بيني دكتر زود بوده و بيمار 10 ساعت ديگر مرد. اما پرستاران به تنو خبر دادند كه اسكار دو ساعت مانده به مرگ زن بيمار، خود را به او رساند.


پزشكان مي‌گويند بيشتر كساني كه اين گربه دوست داشتني سراغ‌شان مي‌رود حالشان به قدري بد است كه متوجه حضور او نمي‌شوند به اين دليل آگاه نيستند كه او پيك مرگ است. بيشتر خانواده‌ها براي اطلاع پيش هنگام راضي هستند اگرچه يكي از آنان هنگام مرگ عضو خانواده‌اش مي‌خواست گربه در آنجا نباشد.


وقتي اسكار را در چنين شرايطي از اتاق بيرون مي‌برند عصبي مي‌شود و نارضايتي خود را با ميوميو آشكار مي‌كند.

هيچكس مطمئن نيست كه رفتار اسكار از نظر علمي مهم باشد يا دليلي داشته باشد.

تنو مي‌گويد شايد گربه بوهايي را حس مي‌كند يا از رفتار پرستاراني كه بزرگش كرده‌اند چيزهايي را مي‌فهد.



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]

داستان بسکویت:

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»




ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.


وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»


مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.


این دیگه خیلی پررویی می خواست!


او حسابی عصبانی شده بود.


در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!



خیلی شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

یادش رفته بود که

بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.



آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]

تصادف:

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:


- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:

- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!



برچسب‌ها:
[ 3 خرداد 1398برچسب:, ] [ 18:29 ] [ مرتضی ]
[ ]